تاراجونمتاراجونم، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

دخترم تارا

تارا عشق دمپایی

  چندین روز پیش که فرناز و مهسا(دخترای عمو غلامرضا)   خونه مون بودن باهم رفتیم بازار و زن عمو میخواست یه خورده ریزای برای دخملیهاش بخره از جمله دمپایی  .....که بله تارا خانم هم عشق دمپایی                         و گیر داد که پس من چی ؟             من هم میخوام       جالبه تهدیدهم میکرد  که اگه نخریدی دیگه از هیچی خبری نیست!!!!!!!!      خلاصه  ماهم ترسیدیم پول تو جیبی مونو قطع کنه و کوتاه اومدیم ...
23 تير 1391

دختر عموها رفتن....

امروز فرناز و مهسا رفتن خونشون  ...  باز تنها شدیم ، یه هفته ای سرمون گرم بود خوش بودیم  .... تارا با فرناز و مهسا منم با زن عمو زهرا که مثل خواهرم دوستش دارم روزای خوبی داشتیم ....   بازار میرفتیم پارک میرفتیم درددل میکردیم و..... حیف زود تموم شد و رفتن خونشون این دم غروبی چقدر هوای خونه سنگینه ،  عزیزان هنوز نرفته دلمون بدجوری براتون تنگ شده   هوای یه مسافرت کوچولو زده به سرمون شاید یکی از همین روزا من و دخملی با بابا شفیعی (بابای خودم) بزنیم بیرون و یه آب و هوایی عوض کنیم ...  ...
20 تير 1391

خبرخبر فرشته مهربون هدیه آورد برامون

    هوووووووووووووووووووووررررررررراااااااااااااااااااااا هورا هورا  بچه ها فرشته مهربون دیشب اومد تو خونه ما و برای بچه های خوب  هدیه آورده ،   اسامی این بچه های گل: - تارا  و دوتا دختر عموش مهسا و فرناز   تارا خانم شبها میترسید تنهایی رو تخت خودش بخوابه و همه اش میرفت رو تخت پیش مامانش میخوابید تا اینکه مامانش دعا کرد که خدا یه فرشته مهربون برای تارا بفرسته که همیشه باهاش باشه، شبها پیشش بخوابه و هرجایی رفت مواظبش باشه ، خدای مهربون هم دعای مامانی رو مستجاب کرد . تارا عسلی هم دوشب که روی تخت خودش خوابید شب سوم آرزو کرد که فرشته مهربون براش یه زنگوله بیاره تا...
12 تير 1391

پرنسس تارا

  عزیزم جدیدا عاشق لباس پرنسسی شده ای  و از من یه لباس پرنسسی خیلی پف میخوای که روی زمین کشیده بشه با تاج و بقیه مخلفات  منم قول دادم که برای تولد یه خوشگلشو برات بدوزم   حالا این عکسای فتو شاپی رو که شاهکاره مامانه ببین تا بعد...       ...
9 تير 1391

تارا در پارک نفت

دختر گلم حک شده ای در من            چون ردپای دندانی بر شقیقه ی سیبی سرخ ا مروز از صبح منتظری  چون قراره خانواده عمو غلامرضا بیان خونمون و چندروزی بمونن از دیروز همه اش میپرسی کی جمعه میشه که فرناز و مهسا بیان خونمون؟ دیشب هم عمه گلستان زنگ زد و گفت تارا رو آماده کن بیایم ببریمتون پارک ، خانواده عمو جعفر(عموی من) هم باهاشون بودند . من گفتم شام با من  خلاصه ساندویچهامونو درست کردیم و منتظر نشستیم .تو که خیلی ذوق داشتی سریع رفتی و لباساتو پوشیدی و آماده شدی هرچه گفتم دخملی حالا زوده فایده نداشت . ساعت 10 رفتیم و حسابی بازی کردی و حدودای ساعت 12 هم برگشتیم .   ...
9 تير 1391

مدادرنگی عین مال نازنین میخوام

عسلکم دیروز رفتی تو کوچه و جلوی در خونه با نازنین همسایه بازی میکردی نازنین خانم یه بسته مداد رنگی که جعبه شون استوانه ای شکل بود و یه دفتر نقاشی دستش بود و نقاشی میکشید . امروز صبح که از خواب بیدار شدی حدودای ساعت 12 ظهر بود که یهو یادت اومد و به بابایی گفتی که من از مداد رنگی های نازنین میخوام، هرکاری کرد که مگر صبر کنی تا من از سرکار برگردم و عصری باهم بریم بخریم فایده نداشت مرغ تارا خانم یه پا داشت.  همچین اشک می ریخت که نگو و نپرس خلاصه بابایی بیچاره رو مجبور کردی اون موقع ظهر هوا به این گرمی بره مغازه و برات لنگه همونو بخره... (درحال حاضر تارا خانم دوبسته مداد رنگی و دوبسته مداد شمعی و یک بسته ماژیک داره ، ولی...
7 تير 1391

قایم شدن از نوع تارایی

دیروز مهسا (دخترعمو) از پیش تارا رفت و اون بازهم تنها شد. حالا مدام بهونه گیری میکنه که حالا باکی بازی کنم ، نمیخوایم بریم خونه کسی‌؟ کسی نمیخواد بیاد خونه مون؟ امشب هم گیرداد به من که بیا باهم قایم موشک بازی کنیم . خیلی خوب من چشم میذارم تو برو قایم شو ... ١ ٢ ٣ ٤ ٥ ٦ ٧ ٨ ٩ ... اومدم تارا ...   هنوز تو پذیرایی بودم که از تو اتاق خواب داد زد مامان من تو اتاق خواب نیستم نیایی ها !!! غش کردیم از خنده رفتم تو اتاق خواب که دوباره از پشت در (جایی که قایم شده بود) گفت من اونور پشت تخت قایم شدم !!!   واااااااااااااای خیلی خسته ام چشمام میسوزه از خستگی و بی خوابی قیافه من الان  مصداق این شکله ...
4 تير 1391

همه وجود منی

      خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کنه    که وجودت آرامش بخش زندگی یکی دیگه باشه ،   غنچه زیبا و نوشکفته من میخوام بگم از وقتی پا به دنیای من گذاشتی   وجودت آرامش بخش روح و روان و همه زندگی منه   دختر عزیزم تارای نازنینم با تک تک سلولهای وجودم دوستت دارم...     هفته پییش فرناز دخترعمو غلامرضا اومد خونه مون و یک هفته پیشت موند بعد بابابزرگ اومد و فرنازو با خودش برد و آبجی مهساشو آورد پیشت، تو این مدت خیللللللللللللی شاد و سرحال هستی و مدام در حال بازی کردن هستین از ساعت ده صبح که بیدار میشین تا ١٢ و ١ شب یکسر٥ بازی میکنی و اصلا...
31 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم تارا می باشد