تاراجونمتاراجونم، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

دخترم تارا

تارا مهد رو دوست نداره

تارا رو پارسال گذاشتم مهد یک ماهه اول رو با شوق و ذوق بسیار می رفت. بعد از یک ماه از این رو به اون رو شد .هرکاری کردیم گفت مرغ یک پا داره نرفت که نرفت.علتش هم معلوم نشد.با اینکه من سرکارم و هشت ساعت از روز منو نمی بینه اماکلاً وابسته شده اعتماد به نفسش پایین اومده بدون من جایی نمی مونه، حالا امسال هم قصد داشتیم ببریمش که بازهم همان آش و همان کاسه. باهاش حرف زدیم تا قبول کرد که بره مهد فرداش هم با خوشحالی آماده شد و با باباش رفت ، اما همینکه رفتن داخل پای باباشو چسبید که اگه میخوای من بمونم تو هم باید پیشم بمونی !!! هرچه مربیان مهد قربون صدقه اش رفتن ،اسباب بازیها و بچه ها رو نشونش دادن، فایده نداشت همچنان بابا رو چسبیده بود. سریش کنده میشد و...
5 آذر 1390

مسافرت

روز ٢٣ آبان من و تارا بارو بندیلو بستیم و راهی خونه بابام اینا شدیم. دو روز اول خونه خواهرم ماندیم که به تارا خیلی خوش می گذشت .مدام در حال بدو بدو و بازی با اشکان و الناز بچه های خاله اش بود انگار از قفس آزاد شده بود، وقتی همراه با اشکان باصدای بلند جیغ و داد می کرد چون عادت نداشت گلوش می گرفت و به سرفه می افتاد. چهارشنبه شب هم همگی با هم رفتیم خونه بابام اینا، اونجا هم که فرید و پارمیس(بچه های دایی جواد) اضافه شدند وبله دیگه خونه رو گذاشتن رو سرشون روز جمعه  با هم رفته بودیم زیارت امامزاده که توی یک منطقه کوهستانی بود و هوا سرد بود تارا گفت سردمه شال و کلاهشو پوشید بعد از چند دقیقه گفت این چه جایی بود که دایی وحید منو آورد ...
30 آبان 1390

آیفون

مادربزرگ تارا به خاطر نگهداری از تارابا ما زندگی میکنه این چند روز که نیست تارا رو بردم گذاشتم خونه عمه ،دیروز که از سرکار برگشتم رفتم پیشش زنگ آیفونو که زدم گوشی رو برداشت و کفت سلام مامانی کجا بودی ؟بابا کجا رفته؟ پولیور برام خریدی؟گفتم مامان درو باز کن مگه تلفنه که اینهمه سوال می پرسی! ...
22 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم تارا می باشد