شیرینک من
هفته قبل سه چهار روزی با هم رفته بودیم خونه بابابزرگ ،هر روز خونه یکی از عموها مهمون بودیم. به تارا بیش از اندازه خوش گذشت. از تنهایی دراومده بود با بچه ها بازی می کرد. یه روز که با دختر عموهاش فرناز و مهسا رفته بودیم بیرون تارا و دخترا کمی از ما دورتر مشغول بازی شدند .بعداز نیم ساعتی تارا دوید پیش من و با هیجان گفت مامان کوه مهسا اینا دهن داره !!! گفتم چطوری؟ گفت گوش کن الان من باهاش حرف میزنم اونم جوابمو میده ... بعد با صدای بلندی داد زد ااااییییییی کووووووه تو بهتری یا من؟
بارها و بارها این جمله را تکرار می کرد و از آنجایی که عادت به بلند حرف زدن نداشت مدام به سرفه می افتاد و صداش هم تا دو روز اساسی گرفته بود.
تارا در مورد خدا زیاد کنجکاوی میکنه، یه روز دیدم داره روی تختش هی می پره بالا پرسیدم چیکار می کنی مامان؟گفت خیلی بالا بپرم تا دستم به خدا برسه!!! ... یه شب هم روی تخت دراز کشیده بودیم و من براش قصه می گفتم که عطسه کرد ، بعد پرسید مامانی تو گفتی که خدا همه جا هست ، گفتم آره پرسید: یعنی اینجا زیر سقف بالای سرمون هم هست؟ گفتم آره عزیزم چرا؟ گفت: وقتی عطسه کردم جلوی دهنمو نگرفتم فکر کنم عطسه ام خورد به خدا !!