تاراجونمتاراجونم، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

دخترم تارا

مسابقه لبخند یک فرشته

  این عکس هفتمین روز تولد تاراجونمه ، هفت روز سخت و زجر آور رو من و دخملی تو بیمارستان گذرونیدم آخه تارای ما فاویسم داشت و به همین خاطر زردیش پایین نمی اومد . واااااااااااای که چقد سخت گذشت !!! این عکس همون لحظه ای است که بالاخره مرخص شدی و وقتی خاله مرضیه میخواست ازت عکس بگیره این لبخند زیبا رو بر روی غنچه لبانت نشاندی عزیزم . (یک دنیا آرامش در این لبخند برای من نهفته است.) ...
27 تير 1391

یه دوست خوب پیدا کردیم

هوووووووووووررررررررررررراااااااااااااااا  ما یه همشهری تو نی نی وبلاگ  پیدا کردیم .  وقتی فهمیدیم تو یه شهر ساکنیم خیلللللللللللی خوشحال شدیم . مثل اینکه تو غربت یهو یکی از آشناهاتو ببینی چقد خوشحال میشی؟؟؟؟؟؟ اینم آدرس وبشه: http://www.hedye_khoda.niniweblog.com ...
26 تير 1391

تارا عشق دمپایی

  چندین روز پیش که فرناز و مهسا(دخترای عمو غلامرضا)   خونه مون بودن باهم رفتیم بازار و زن عمو میخواست یه خورده ریزای برای دخملیهاش بخره از جمله دمپایی  .....که بله تارا خانم هم عشق دمپایی                         و گیر داد که پس من چی ؟             من هم میخوام       جالبه تهدیدهم میکرد  که اگه نخریدی دیگه از هیچی خبری نیست!!!!!!!!      خلاصه  ماهم ترسیدیم پول تو جیبی مونو قطع کنه و کوتاه اومدیم ...
23 تير 1391

دختر عموها رفتن....

امروز فرناز و مهسا رفتن خونشون  ...  باز تنها شدیم ، یه هفته ای سرمون گرم بود خوش بودیم  .... تارا با فرناز و مهسا منم با زن عمو زهرا که مثل خواهرم دوستش دارم روزای خوبی داشتیم ....   بازار میرفتیم پارک میرفتیم درددل میکردیم و..... حیف زود تموم شد و رفتن خونشون این دم غروبی چقدر هوای خونه سنگینه ،  عزیزان هنوز نرفته دلمون بدجوری براتون تنگ شده   هوای یه مسافرت کوچولو زده به سرمون شاید یکی از همین روزا من و دخملی با بابا شفیعی (بابای خودم) بزنیم بیرون و یه آب و هوایی عوض کنیم ...  ...
20 تير 1391

خبرخبر فرشته مهربون هدیه آورد برامون

    هوووووووووووووووووووووررررررررراااااااااااااااااااااا هورا هورا  بچه ها فرشته مهربون دیشب اومد تو خونه ما و برای بچه های خوب  هدیه آورده ،   اسامی این بچه های گل: - تارا  و دوتا دختر عموش مهسا و فرناز   تارا خانم شبها میترسید تنهایی رو تخت خودش بخوابه و همه اش میرفت رو تخت پیش مامانش میخوابید تا اینکه مامانش دعا کرد که خدا یه فرشته مهربون برای تارا بفرسته که همیشه باهاش باشه، شبها پیشش بخوابه و هرجایی رفت مواظبش باشه ، خدای مهربون هم دعای مامانی رو مستجاب کرد . تارا عسلی هم دوشب که روی تخت خودش خوابید شب سوم آرزو کرد که فرشته مهربون براش یه زنگوله بیاره تا...
12 تير 1391

پرنسس تارا

  عزیزم جدیدا عاشق لباس پرنسسی شده ای  و از من یه لباس پرنسسی خیلی پف میخوای که روی زمین کشیده بشه با تاج و بقیه مخلفات  منم قول دادم که برای تولد یه خوشگلشو برات بدوزم   حالا این عکسای فتو شاپی رو که شاهکاره مامانه ببین تا بعد...       ...
9 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم تارا می باشد