تاراجونمتاراجونم، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

دخترم تارا

تارا در پارک نفت

دختر گلم حک شده ای در من            چون ردپای دندانی بر شقیقه ی سیبی سرخ ا مروز از صبح منتظری  چون قراره خانواده عمو غلامرضا بیان خونمون و چندروزی بمونن از دیروز همه اش میپرسی کی جمعه میشه که فرناز و مهسا بیان خونمون؟ دیشب هم عمه گلستان زنگ زد و گفت تارا رو آماده کن بیایم ببریمتون پارک ، خانواده عمو جعفر(عموی من) هم باهاشون بودند . من گفتم شام با من  خلاصه ساندویچهامونو درست کردیم و منتظر نشستیم .تو که خیلی ذوق داشتی سریع رفتی و لباساتو پوشیدی و آماده شدی هرچه گفتم دخملی حالا زوده فایده نداشت . ساعت 10 رفتیم و حسابی بازی کردی و حدودای ساعت 12 هم برگشتیم .   ...
9 تير 1391

مدادرنگی عین مال نازنین میخوام

عسلکم دیروز رفتی تو کوچه و جلوی در خونه با نازنین همسایه بازی میکردی نازنین خانم یه بسته مداد رنگی که جعبه شون استوانه ای شکل بود و یه دفتر نقاشی دستش بود و نقاشی میکشید . امروز صبح که از خواب بیدار شدی حدودای ساعت 12 ظهر بود که یهو یادت اومد و به بابایی گفتی که من از مداد رنگی های نازنین میخوام، هرکاری کرد که مگر صبر کنی تا من از سرکار برگردم و عصری باهم بریم بخریم فایده نداشت مرغ تارا خانم یه پا داشت.  همچین اشک می ریخت که نگو و نپرس خلاصه بابایی بیچاره رو مجبور کردی اون موقع ظهر هوا به این گرمی بره مغازه و برات لنگه همونو بخره... (درحال حاضر تارا خانم دوبسته مداد رنگی و دوبسته مداد شمعی و یک بسته ماژیک داره ، ولی...
7 تير 1391

قایم شدن از نوع تارایی

دیروز مهسا (دخترعمو) از پیش تارا رفت و اون بازهم تنها شد. حالا مدام بهونه گیری میکنه که حالا باکی بازی کنم ، نمیخوایم بریم خونه کسی‌؟ کسی نمیخواد بیاد خونه مون؟ امشب هم گیرداد به من که بیا باهم قایم موشک بازی کنیم . خیلی خوب من چشم میذارم تو برو قایم شو ... ١ ٢ ٣ ٤ ٥ ٦ ٧ ٨ ٩ ... اومدم تارا ...   هنوز تو پذیرایی بودم که از تو اتاق خواب داد زد مامان من تو اتاق خواب نیستم نیایی ها !!! غش کردیم از خنده رفتم تو اتاق خواب که دوباره از پشت در (جایی که قایم شده بود) گفت من اونور پشت تخت قایم شدم !!!   واااااااااااااای خیلی خسته ام چشمام میسوزه از خستگی و بی خوابی قیافه من الان  مصداق این شکله ...
4 تير 1391

همه وجود منی

      خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کنه    که وجودت آرامش بخش زندگی یکی دیگه باشه ،   غنچه زیبا و نوشکفته من میخوام بگم از وقتی پا به دنیای من گذاشتی   وجودت آرامش بخش روح و روان و همه زندگی منه   دختر عزیزم تارای نازنینم با تک تک سلولهای وجودم دوستت دارم...     هفته پییش فرناز دخترعمو غلامرضا اومد خونه مون و یک هفته پیشت موند بعد بابابزرگ اومد و فرنازو با خودش برد و آبجی مهساشو آورد پیشت، تو این مدت خیللللللللللللی شاد و سرحال هستی و مدام در حال بازی کردن هستین از ساعت ده صبح که بیدار میشین تا ١٢ و ١ شب یکسر٥ بازی میکنی و اصلا...
31 خرداد 1391

تولد دایی وحیده!

ديروز سه شنبه تولد دايي وحيد بود(داداشم) . نامزدش(دختر عمه جون) تو خونه خودشون براش يه تولد كوچيك گرفته بود. زنگ زد به من و گفت زود پاشين باين اينجا سورپرايز دارم براتون ، خلاصه تا نگفت سورپرايزش چيه قبول نكردم (لجبازي در حد تيم ملي) ...   آخ جون عسلي مامان آماده شو پيش به سوي خونه عمه كيك خورونه تارا هم كه عشق تولد و عروسي و مهموني و...... سه سوت اماده شديم و رفتيم و بقيه اش هم كه طبق معمول كيك و شمع و كادو و عكس و......       تارا و فرناز مترصد فرصتی جهت حمله سایبری به کیک   داداش گلم انشاءالله تولد صد سالگیت همیشه سلامت و شاد باشی ...
17 خرداد 1391

بابایی برای روز پدر برات هیچی نخریدیم ها!!!!!!!!

من و تارا روز شنبه یعنی دو روز قبل از روز پدر رفتیم بازار و برای همسری هدیه روز پدر گرفتیم. موقع برگشتن گفتم تارا مامانی به بابایی چیزی نگی ها! تا روز  پدر برسه و اونوقت سورپرایزش کنیم . اونم گفت باشه هیچی نمیگم، خلاصه  گذشت و شب وقتی که زمان برگشتن پدر خانواده نزدیک میشد دخملی دوید  اومد پیش من و گفت مامان چیزی بهش نمیگم فقط بذار بگم که هیچی برات نخریدیم!!! گفتن ننننههههه نکنه اینو بگی ها؟؟؟؟؟؟؟ ظاهراً قبول کرد ، وقتی که باباییش اومد یه نیم ساعتی با چشم غره و اخم و اینها نگهش داشتم تا مبادا حرفی بزنه اونم مدام با پوزخند و ایما و اشاره میگفت بگم ...بگم !!!   خلاصه به محض اینکه م...
17 خرداد 1391

عکسهای تارا در عروسی دایی سجاد

اینجا خونه خاله مرضیه تارا جونم لباسشوپوشیده رز لب صورتی هم که عشقشه زده و محیای رفتن   دخملی یه بار همراه عروس از پله ها پایین میاد دوباره با ژست عروس خانوما لباسشو از دو طرف گرفته و به تنهایی پایین میاد     اینجا هم که عسل مامان در حال رقص محلیه   خلاصه شب عروسی به تارا خانم خیییللللللللللللی خوش گذشت از ساعتی که وارد تالار شدیم تا موقعی که میخواستیم بریم همه اش با نسترن دختر دایی داوود در حال رقص و بازی بود.     اینم که شاه داماد سجاد آقا است. انشاءالله سالهای سال در کنار همسرش به خوبی و خوشی خوشبخت زندگی کنند. ...
16 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم تارا می باشد